محل تبلیغات شما

با سلام و عرض ادب

 

هنگامیکه چشم به جهان گشودم او 43 سال داشت و من دومین نوه اش محسوب می شدم.  پدربزرگم را می‌گویم "حاج آق مقیمی".  آری، تا همین چند دهه قبل افراد زود پدربزرگ و مادر بزرگ می شدند. شغل اصلیش بنایی و کشاورزی بود و با آنکه تحصیلات ابتدایی بیشتر نداشت، اما پر بود از معلومات دینی و مذهبی. هر شب سوره "واقعه" را با صدای بلند در جمع خانواده تلاوت میکرد و من از همان دوران کودکی ایامی که کنارش بودم (در ایام عید نوروز و تابستان) سعی میکردم شنونده و مخاطب خوبی برای ایشان باشم. همواره متعجب میشدم که چگونه است که این حجم مطالب را از بر است! صدایش میکردم "بابایی". در همان کودکی می گفتم:بابایی شما مانند ضبط صوت می مانی:-). مطلبی را که از جایی می شنوی بدون اینکه کلمه ای را کم و یا زیاد بگویی، بازگو میکنی. باور کنید این خصوصیت تا همین ده روز قبل هم در ایشان وجود داشت. تقریبا حافظ کل قران و بسیاری از دعاها بود، مفسر خوبی برای قران بود، شعر هم بسیار از بر بود و حتی اشعاری را هم خودش سروده بود! بسیاری از اوقات امام جماعت مسجد در خوروبیابانک و مسجد جوادالائمه یزد بودند. همه اینها به کنار! به معنای واقعی کلمه "آدم" بود. شاید باور نکنید من مودب‌تر از ایشان سراغ ندارم. جلوی پای کودکان هم بلند میشد! گمان نمی برم دل کسی را آزرده باشد. با اینکه واقعا بهترین بود اما به خود اجازه نمی داد که عیب جویی دیگران کند. متاسفانه در این زمانه خود شخص پر از عیب و نقص است و اما عیب دیگران را به رخ می کشند. بسیارند افرادی که مثلا نماز جماعتشان ترک نمی شود و چه سجاده ها آب نمیکشند، اما خیرشان به کسی نمی رسد و خود را معصوم می دانند!!

واقعا چقدر این جمله جالب و دوست داشتنی است که:

قبل از  اینکه درباره کسی قضاوت کنید با کفش های او راه بروید.

خدا را سپاس که با وجود افرادی به مانند "بابایی" و برخی استادان و معلمان گرانقدرم در زندگیم، سعی کرده و خواهم کرد که به خودم و یا چیزی از خودم خدای ناکرده غره نشوم که چقدر کوته نظرست بنده ای که در مقابل عظمت خدا و این دنیا  غره شود. خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند.

  11 آبان امسال 86 ساله شد و هنوز بسیار سالم و سرحال. همواره در کودکی برایم این سوال مطرح بود که چگونه "بابایی" اینقدر انرژی دارد؟! قبل از اذان صبح بر می خواست و تا پاسی از شب کار میکرد. از کشاورزی و باغداری گرفته تا اوسا بنایی! هیچ وقت نشنیدم بگوید "خسته ام" و یا "مریضم"!. آخرین شب عمرش را نزد بالینش رفتم و متوجه شدم "بابایی" بسیار بد حال است و اما گفتم چطوری؟ گفت خوبم الحمدا.! اصلا رمقی نداشت. گفتم بابایی درست است حال نداری، اما همین طور که دراز کشیده ای، سوره واقعه را برایم بخوان و اینگونه بود که به گمانم آخرین تلاوت سوره واقعه را به سختی برایم تلاوت کرد. چند سالی بعد از فوت مادربزرگم "سکینه خانم ریاحی" نزد مادر و پدرم و برخی اوقات نزد فرزندان دیگر زندگی میکرد. اما از آنجا که مادر عزیزم، فرزند بزرگ ایشان بودند، ما از وجودش بیشتر از بقیه فیض بردیم.  میگفتم "بابایی تورو خدا امشب نرو مسجد، همین جا و در منزل جماعت می خوانیم". چقدر نمازهایی را که به ایشان اقتدا می‌کردم را دوست داشتم:-( ایشون هم موافقت می کردند! چرا که می دانستم پشت سر یکی از پاک ترین و بی گناه ترین افراد ایستاده‌ام. من هفته ای یک تا دوبار  به پدر و مادر عزیزم سر میزنم و هرگاه می دیدم بابایی نیست دلم می گرفت و مادرم را راضی می کردم به دنبالش برویم و او را به منزل بیاوریم و یا به دیدارش در خانه خاله هایم برویم. تا حدود یکماه قبل به پزشک مراجعه نکرده بود. با احترام به همه پزشکان متعهد، از خیلی از عملکرد برخی از پزشکهای این دوره و زمان راضی نیستم و برخی اوقات می گویم ایکاش در بیمارستان بستری نشده بود:-( بهرحال سه شنبه هفته قبل 4 دیماه بعد از نماز ظهر دار فانی را وداع گفت. خوشا به حالش. بعید میدانم آزارش حتی به مورچه ای  رسیده باشد. یاد ندارم پشت سرکسی حرفی زده باشد و .خلاصه از هر نظر کامل بود. هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد. گمان ندارم که دیگر شخصی کاردرست از نظر اخلاقی و دینداری به مانند "بابایی" را در چند صباحی که از عمرم مانده است، ببینم. برای شادی روحش فاتحه می خوانیم.

خدایش بیامرزد

18 ماه در حوزه پژوهشی

تاریخ کنفرانس های پیش رو در دانشگاه یزد

در غم از دست دادن پدر بزرگم

بابایی ,ایشان ,هم ,همین ,نمی ,ای ,و یا ,را به ,و برخی ,واقعه را ,که به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها